گفتگو با آقا رضا
سلام و هزاران درود به شما
ابتدا از همه عزیزانی که لطف کردن و نظرشون رو در زیر پستهای قبل نوشته بودند تشکر می کنم🌷
یادش بخیر، سپتامبر سال ۲۰۱۰ وارد کانادا شدیم و الان پانزده سال از آن زمان میگذره، این سالها گذشت و گذشت و گذشت...
پر از فراز و نشیب، پر از یأس و امید، پر از ذوق زدگی و پر از دلتنگی و نهایتا عادت به این نوع زندگی، عادت به دلتنگی...
دیشب بعد از چهارده سال، با یکی از دوستان وبلاگی، گفتگوی تصویری داشتم، دوست عزیزی که چند ماه زودتر از ما به کانادا اومده بودن، دوست بزرگواری که از طریق همین وبلاگ نویسی با هم آشنا شده بودیم. مهربانی که در بدو ورود، ما رو به خونشون دعوت کردند تا بتونیم شروع کنیم به گره زدن ریشه هامون ، ریشه هایی که از جا کنده شده بودند و بین زمین و هوا آویزون مونده بودن.
حلقه هایی که در روزهای اول برای گره زدن پیدا می کنی، خیلی خیلی ارزشمنده و خونه ی آقا رضا یکی از اون حلقه های طلایی بود.
آروم آروم تارهای ریشه ها رو به جاهای مختلف بند کردیم تا بتونیم زنده بمونیم، بتونیم سرپا وایستیم، بتونیم رشد کنیم، بتونیم برگ بدیم، شاخه داشته باشیم، سایه داشته باشیم و بتونیم قد بکشیم...
بتونیم قد بکشیم تا الان ببینیم در دور دست ها، در سرزمینی که روزگاری آباد بود، خشکسالی و بی مهری، تاب و توان گلها و غنچه ها رو گرفته، درختها پژمرده شدند و کم توان، نمی دانم از بی مهری علفهای هرز بنالم یا از تیزی تیغ داسداران.
امسال نظاره گر آتش جنگی بودیم و هستیم که آنطور که از دور بنظر می رسد، دود آن به فقط چشم مردم ایرانم می رود و همه خسته از این بازی خانمان سوز، فقط می تونیم نظاره گر باشیم.
انگاری امکان اعتماد و توان حرکت از ما سلب شده...
کاش بشود روزی که:
دست در دست هم نهیم به مهر
میهن خویش را کنیم آباد